حدود ۹ سالم که بود با یکی از دوست هایم که
با هم مدرسه هم می رفتیم و اسمش علیرضا بود بازی می کردم و اون اومده بود
خونه ما. توی حیاط بودیم و یکی یک بار گلی را به من نشون داده بود و گفته
بود این گل نسترن است. من به اون گل اشاره کردم و گفتم این نسترن است. اون
متوجه نشد منظورم چیه و پرسید چی نسترنه؟ من هم که کرمم گرفته بود گفتم
این آدمه که لای چمنها داره میدوه. اون کمی بیشتر در باره نسترن سوال کرد و
من شروع کردم از خودم چرت و پرت در آوردن که نسترن یک شخصیت تخیلی و
قهرمان است و خیلی قوی و سریع است (حدوداً مشخصات مایتی موس را داشتم
میدادم) و گفتم این یک برنامه تلوزیونی زمان شاه بود و برایش یک آهنگ هم
الکی در آوردم که آخرش بود هیچ کس از نسترن بهتر نیست، حتی پلیس که نه ردیف
داشت و نه قافیه. علیرضا از من پرسید آخه این اگر اینقدر کوچیک هست که یکی
رویش پا بگذارد که له میشه و میمیره. من گفتم نه ببین این خیلی سریع است
واگر کسی بخواهد روی اون پا بگذارد فرار میکنه و وقتی شروع کنه به دویدن
برای اینکه تند تر بدود یک دستش را به کمرش میگیره و با دست دیگرش هی
میکوبه در کونش و بلند بلند می خونه من نسترنم لای لای و با هر ضربه سرعت
میگیره. این حرف ها را که میزدم خودم هم خنده ام می گرفت و من فکر می کردم
خودش هم می فهمه من همه را الکی می گویم اما چون حرف هایم خنده دار است
هیچی نمیگه و میگذاره ادامه بدم. خلاصه گذشت و چند وقت بعد در مدرسه داشتیم
بازی میکردیم و هر کسی شخصیتی میشد، یکی سوپرمن، یکی زورو و غیرّه و همه
شروع کردیم دنبال هم کردن. یک دفعه این وسط علیرضا دستش را زد به کمرش و می
کوبید در کونش و بلند بلند میخوند من نسترنم لای لای…از اونجا که این یک
مدرسه بسیار مذهبی هم بود (نیکان) همه با تعجب به اون نگاه میکردند.
نمیدونم آخرش چی شد اما شک ندارم که معلمین از پدر و مادر اون خواستند
بیایند مدرسه تا با هم از ابهامات احتمالی جنسی پسرشون صحبت کنند.
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment