یک بار با مامانم تلفنی حرف میزدم و مامانم میگفت بعضی ها از ایران که می آیند اصلا کم رویی یا رو درواسی نمیکنند و هر چی میخواهند خیلی رک و راست می گویند. پرسیدم چطور، مگه چی شده؟ گفت با یکی از دوستانمون که تازه از ایران اومده بود رفته بودند بیرون و سر ظهر رفتند که ساندویچ بگیرند. اول مامانم سفارش داد و گفت من ساندویچ ترکی (یعنی بوقلمون) می خواهم. طرف هم گفت من هم ترکی می خواهم. من گفتم خوب چه اشکالی داره اون هم می خواست. مامانم میگفت آخه بعضی ها رودرواسی میکنند و جلوی دیگران بخصوص یک ایرونی دیگه نمی گویند من هم ترکی میخواهند. من گفتم خوب شاید اون هم خیلی ترکی دوست داره و برای همین این را سفارش داد. مامانم گفت نه بابا متوجه نمیشی، من گفتم من ترکی می خواهم، اون گفت من هم ترکی میخواهم. من گفتم یعنی بهت بر خورده که چون تو ترکی می خواستی اون هم همین را میخواست. مامانم گفت اه اصلا نمی فهمی، من گفتم من ترکی می خواهم، اون گفت من هم ترکی میخواهم. من گفتم خوب چون تو ترکی می خواستی کس دیگری اجازه نداره ترکی سفارش بده؟ مامانم گفت اینقدر برای من ادا در نیار، من گفتم من هم ترکی می خواهم، اون گفت من هم ترکی میخواهم. من گفتم من نمی فهمم چه عیبی داره که هر دو مثل هم سفارش بدید. فکر کنم دست کم مامانم ۱۰ بار این را برای من تکرار کرد تا اینکه بالاخره متوجه شدم که منظورش از هم "همچنین" نیست بلکه منظورش گوشت خوکه
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment