توی نمایشگاه بین المللی با علیرضا بودیم و توی اون از بلندگوها آهنگ اکسیژن پخش میشد. هی به من گیر داده بود که ببینیم کجا میتوانیم نوار اکسیژن را بخریم. آخرش رسیدیم به یک غرفه ای که پسری نشسته بود و نوار قصه های مختلف جلویش بود و یکی از اونها را هم گذشته بود که مشتری جلب کنه. در حالی که هنوز صدای آهنگ اکسیژن از بلندگوها شنیده میشد علیرضا از پسره پرسید "اینی که داره پخش میشه را داری؟" پسره گفت بله دارم. علیرضا پرسید چنده؟ پسره گفت ۱۰۰ تومان. علیرضا بر گشت و به من گفت نوار اکسیژن ۱۰۰ تومان خوبه، ازش می خرم. و بعد به پسره گفت که بیاره نوارش را. همینطور که ما بین خودمون حرف میزدیم پسره رفت پشت غرفه و بعد در حالیکه یک نوار قصه های کوچک برای بچه ها دستش بود بر گشت و گفت بفرما. ما اینقدر خندمون گرفت که همون جا ولو شدیم و از شدت خنده اصلا تمام بدنمون می لرزید و پسره هم اگر چه چند سال هم از ما کوچکتر به نظر می رسید (ما حدود ۱۹-۲۰ بودیم) در اون وضعی که ما داشتیم با اردنگی ما را بیرون کرد
I remember when I first arrived in the US due to the different culture I was brought up in, the folks in town teased me and considered me "not right" and implied slight mental illness or simply being different. I was in a relationship of some kind with this girl in town. She once told me, “Everybody thinks I should be afraid of you, but I’m not.” The town's sheriff would take photographs of us and follow one or both of us in his vehicle. Eventually I caught her making love to an unidentified person. Shortly afterwards the sheriff also arrived and spotted me. I fled, leaving my scarf behind on the branch of a bush. My girlfriend disappeared under suspicious circumstances and was later found dead. Shunned by many, I was immediately considered the main suspect. While in the interrogation room, I was shown a white cloth, which the sheriff identified as the item used to strangle the girl. I denied that the girl and I were romantically involved. Locals vandalized o...
Comments
Post a Comment