توی نمایشگاه بین المللی با علیرضا بودیم و توی اون از بلندگوها آهنگ اکسیژن پخش میشد. هی به من گیر داده بود که ببینیم کجا میتوانیم نوار اکسیژن را بخریم. آخرش رسیدیم به یک غرفه ای که پسری نشسته بود و نوار قصه های مختلف جلویش بود و یکی از اونها را هم گذشته بود که مشتری جلب کنه. در حالی که هنوز صدای آهنگ اکسیژن از بلندگوها شنیده میشد علیرضا از پسره پرسید "اینی که داره پخش میشه را داری؟" پسره گفت بله دارم. علیرضا پرسید چنده؟ پسره گفت ۱۰۰ تومان. علیرضا بر گشت و به من گفت نوار اکسیژن ۱۰۰ تومان خوبه، ازش می خرم. و بعد به پسره گفت که بیاره نوارش را. همینطور که ما بین خودمون حرف میزدیم پسره رفت پشت غرفه و بعد در حالیکه یک نوار قصه های کوچک برای بچه ها دستش بود بر گشت و گفت بفرما. ما اینقدر خندمون گرفت که همون جا ولو شدیم و از شدت خنده اصلا تمام بدنمون می لرزید و پسره هم اگر چه چند سال هم از ما کوچکتر به نظر می رسید (ما حدود ۱۹-۲۰ بودیم) در اون وضعی که ما داشتیم با اردنگی ما را بیرون کرد
It had taken a couple of weeks of negotiation but Joe finally got the deal he wanted and drove out of the dealership in his brand new Explorer. His girlfriend knew his real motivation for buying a utility vehicle was because he loved to go four-wheeling on Saturdays with his friends and felt a little conspicuous when he was always doing the "riding" and never the driving. Joe arrived and ran into her house as excited as a nine-year-old boy with his first bicycle. Mary was working at her computer as Joe came up behind her, gave her a big kiss on the cheek and said, "C'mon, c'mon, let's go! Let's go for a ride." They jumped into the Explorer and headed out of town. After a few minutes, Joe pulled over to the side of the road and invited Mary to drive. She got behind the wheel and found that she really enjoyed the sensation of sitting up so high with a great view of everything ahead of her. Joe instructed, "Hang a left here" and as Mary follow...
Comments
Post a Comment