Skip to main content

برای بازی پرسپولیس و بانک تجارت با اردی و کامیار رفته بودیم استادیوم آزادی. البته قبلش بازی پاس و بانک تجارت بود که وقتی ما رسیدیم دیگه آخرهایش بود و پاس ۶-۰ جلو بود اما قبل از پایان بازی پورا یک گل زد و بازی ۶-۱ تموم شد. من نمی دونم از کی تا حالا کامیار طرفدار پورا شده بود اما با این گل کلی خوشحالی کرد و پورا را تشویق میکرد. اون سال بانک تجارت کاری مانند تیم کشاورز کرده بود (البته نه به همون شدت) و امتیاز تیم دیگری (بوتان) را خریده بود و تعدادی بازیکن خوب از تیمهای دیگه آورده بود و اگه اشتباه نکنم این فصل در لیگ تهران پنجم شد. دایی اون موقع در بانک تجارت بازی میکرد البته هنوز معروف نشده بود. از ملوان محمد احمدزاده را خریده بودند و از بنگلادش ملی پوش سابق بیژن طاهری را آورده بودند. از استقلال هم شکورزاده را آورده بودند. استادیوم پر پر بود و مطابق معمول، اگر چه استقلال بازی نمیکرد، اما تماشاچیهایش در استادیوم حضور داشتند تا حریف پرسپولیس را تشویق کنند. بانک تجارت هم که کاملا از این موضوع خبردار بود بجای لباس معمول سفیدشون در این بازی با لباس یک دست آبی به میدان اومدند. بازی خیلی روانی بود و همون ابتدای کار پرسپولیس ۲ تا گل زد که باعث شد تماشاگران پرسپولیسی یک صدا شعار بدند: “اگر این آبیته به درد عمّت می خوره.” بانک تجارت موفق شد یک گل بزند تا بازی نزدیک شود. اما پرسپولیس یکی دیگه هم زد تا ۳-۱ جلو بیفتد. وسطهای نیمه دوم شکورزاده یک کمی زد به سرش و الکی هر توپی که به پایش می رسید را نعره زنان شوت خرکی میکرد و همه به اون می خندیدند. البته یک ضربه آزاد هم بانک تجارت داشت از وصطهای زمین پرسپولیس که شکورزاده تقریبا تا نزدیک ۱۸ قدم خودشون دورخیز کرد و بعد در حالی که عربده می کشید مثل گاو میش به طرف توپ دوید که شوتش بدون اینکه هیچ کاتی داشته بشد مثل فشنگ به طرف گل پرسپولیس رفت و اگر واکنش قلیچ نبود گل هم شده بود. دقایق آخر من هی می گفتم بلند بشیم بریم که به ترافیک استادیوم نخوریم اما کامیار اصرار میکرد بمونیم و میگفت این بازی یک گل دیگه هم داره، من اینو قبلا دیدم. آخرهای بازی بانک تجارت یک گل هم زد تا بازی را ۳-۲ کند و بازی با همین نتیجه تموم شد. چند روز بعدش تربیت بدنی یک اخطار فرستاد به شکورزاده که یک بار دیگه از این خل بازیها وسط بازی در بیاورد جریمه خواهد شد.
اون روز ۱۲ گل در آزادی زدند اگر چه ما فقط نصفشون را دیدیم




Comments

Popular posts from this blog

"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...
Stacey was a nurse so Kurt knew she would be able to give him a pretty good idea of how critical it was. On the other hand her knowledge of medical jargon could make her words seem foreign to Kurt. “He’s sustained two injuries. The first one was right on impact, his brain was shaken around pretty badly. It might have even rotated and perhaps nerve fibers were stretched and veins and arteries might have torn too. The second one is an open wound where the skull broke. The brain is exposed in that area. He was probably hit by some kind of sharp object during the collision.” Stacey unsuccessfully tried to disguise a horrifying yelp that she let out. “It's possible the area around the wound is undamaged. He might be facing long-term disabilities. He’s lost a lot of blood and his blood pressure has really dropped from the trauma. He’s really weakened by the blood loss. Plus there’s the loss of oxygen to the brain. The damage may be catastrophic. And then there’s infection…” “When w...
In 1980 a former classmate wrote me a letter that stated that he was fine and the class was doing find.