یک روز آقا مصطفی اومد و ته خیابون رید. چند روز بعد عباس آقا اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد آقا سیامک اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد آقای گودرزی اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد ژینوس اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد بابک آقا اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد اردی اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد آقای ترازو دار اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد آقا کامی اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد مایکل بولتون اومد و روی انی که اونجا بود رید. چند روز بعد فاطی گوزو اومد و روی انی که اونجا بود رید. این اتفاق چند سال پشت سر هم تکرار شد تا اینکه اونجا به یک کوه بلند تبدیل شد. یک روز مردم محله جمع شدند و گفتند اینجا قبلا کوه نبوده. پس این کوه از کجا پیدا شده؟ تصمیم میگیرند که با بیل بیفتند به جون کوه و ببینند زیرش چیه. چندین روز مردم با بیل ان ها را میزنند کنار تا اینکه سر انجام میرسند به کف خیابون و می بینند چیزی اونجا نیست. بعد همه شروع میکنند با هم رقصیدن
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment