یک بار توی ایران یک تعداد مهمون داشتیم که چند روزی با ما مونده بودند. یک روزش بجز اونها مهمونهای دیگه هم داشتیم. من توی حیاط با پسر کوچیکتر آنها (که اسمش را میگذاریم حسن علی جعفر) داشتم بازی می کردم. نمیدونم چکار کرد که از دستش عصبانی شدم و داد زدم "حسن علی جعفردیوونه". البته می خواستم بقیه اش را هم بگم (نصف کونش بیرونه) اما ترسیدم مامان و بابام بشنوند. اما یهو دیدم خودش شعر منو تموم کرد. البته کمی با تغییر آن را خوند و بجای "نصف کونش بیرونه" گفت "سوراخ کونش میونه". من دوباره تکرار کردم "حسن علی جعفر دیوونه" و اون هم دوباره جواب داد "سوراخ کونش میونه". دیگه من هیچی نگفتم و دیدم خودش تمام شعر را می خوند و هی آن را تندتر می خوند و همینطور که بلند بلند می خوند "حسن علی جعفر دیوونه، سوراخ کونش میونه" بالا پایین میپرید و میرقصید. چند دقیقه پشت سر هم این کار را تکرار کرد و بعد یک دفعه در باز شد و برادرش با قیافه عصبانی اومد بیرون و به اون گفت چکار داری میکنی؟ حسن علی جعفر اول ترسید که میخواهند اون را دعوا کنند چون فکر کردند داره به من این حرف را میزنه و برای همین سریع گفت چیه دارم به خودم میگم. برادرش هم گفت به درک که به کی داری میگی، همه توی اتاق دارند صدایت را میشنوند. فکر می کنم بعد از این حرف هم چند بار محکم خوابوند توی گوشش.
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment