شیپورچی خیلی خره و پدر پسر شجاع روی سر خانوم کوچولو رید و گفت آقا اجازه جواب میدم زود تند سریع جواب میدم هر آدمی تو دستهاش ۱۱ تا انگشت داره و همیشه بیداریم زرنگ و هوشیاریم و حنا دختری در مزرعه گلدوزی میکرد چون علی کوچولو خونه شون در داره حیاتش باغچه داره زورو ضد ضربه واترپروف خشتکش پاره شد و گالنی در مدرسه والت خیلی خیکی بود و بچه ها با هم میخواندند ما بچه های نازنازی به این خوبی تمیزی از دوره گردهای محل نمیخریم هیچ چیزی و لوسین زد پای دنی را شکوند و آنت را حامله کرد و هاچ ننه اش را پیدا نکرد ولی بجاش بل و سباستین با هم عروسی کردند و توی عروسی با هم خوندند ك مثل کپل صحرا شده پر ز گل و مردم هم جواب دادند آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین آقا و سگ خوب و نازنین و آقای چاق رفت توی زباله دان تاریخ و با هم میگیم یک صدا بازی شادی تماشا و سلطان به سلطان بانو گفت کسر خواب داریم ما چون باربا پاپا عوض میشه و شیلا داد زد سنباد جونم چون زن آقای گرفتار ۹ تا بچه زاییده بود و بنابراین مادربزرگ قلی به اون گفت قلی جون این یک ضرب المثله و در جام وحدت شعار میدادند هیچ اشکالی نداره بازی ادامه داره و دماغ ژان وال ژان مثل مستطیل بود و زهره و زهرا خیل سکسی بودند البته نه به اندازه فلون در خانواده دکتر ارنست و کار و اندیشه با هم هستند همیشه و با هم حرص حرص حرص میخورند چون چیز میخواهند همون چیز دیگه و دوست چوبین یک قورباغه توی دهانش زندگی میکرد و بازم مدرسه ام دیر شد حالا چکار کنم پس بریم تا از نزدیک کارهاش را نظاره کنیم بلکه بتونیم مشکلش را چاره کنیم
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment