یک روز باقر داشت از مدرسه بر میگشت و سوار یک اتوبوس دو طبقه شد و نشست ولی هی چسش در میرفت و ژینوس که جلوی اون نشسته بود داد میزد پیف و باقر گفت اینقدر بلند نگو چون همه میفهمند من دارم چس میدم و ژینوس گفت چشمت کور، میخواستی اینقدر چس ندی، بعد باقر ناراحت شد و می خواست بزنه پس کلّه ژینوس ولی ژینوس جاخالی داد و دست باقر خورد توی صورت اسدالله، اسدالله هم عصبانی شد و اومد باقر را بگیره و ژینوس اگر چه اول خنده اش گرفته بود ولی دلش به حال باقر بوگندو سوخت و پرید جلو که جلوی اسدالله را بگیره که یک دفعه خشتکش پاره شد و باقر و اسدالله هر دو به ژینوس خندیدند و ژینوس هم که خیلی ناراحت شده بود از توی کیفش یک تیتاپ در آورد و خورد و بعد در حالی که بلند بلند آواز میخوند و میگفت ما کار و اندیشه، با هم هستیم همیشه کتش را دور کونش بست که کسی نفهمه خشتکش پاره شده و بعد اتوبوس را منفجر کرد و همه مردند.
Comments
Post a Comment