یک روز توی ایران همه دور هم جمع شده بودیم و بابک شروع کرد یک خاطره گفتن. گفتش که همه رفته بودند اداره نظام وظیفه و بعد از مدتی به همه گفتند که سوار مینیبوس بشوند. به آنها نگفتند کجا دارند میروند و بعد از مدتی کسانی که ته مینیبوس نشسته بودند کمی نگران شدند که کجا دارند میروند اما یکیشون گفت بی خیال، بالاخره معلوم میشه و بعد شروع کرد هایده خوندن و بقیه دست میزدند. وسط این کار یکی از مسافرین از جلوی مینیبوس اومد عقب و گفت شما چرا اینقدر شلوغ کردید، ما همه در فکریم که چی به سرمون داره میاد و شما دارین برای خودتون اینجا آواز میخونید؟ آنها هم جواب دادند خوب اتفاقا برای همینه که ما این کار را می کنیم تا قدری ناراحتیمون از بین بره. خلاصه طرف برگشت جلوی مینیبوس و اونهایی که ته مینیبوس بودند یکیشون شروع کرد هایده خوندن و بقیه دست میزدند. مدتی گذشت و پیش خودشون فکر کردند این یارو که با ما اومد صحبت کرد سنش بیشتره و نکنه اون را بگذارند به عنوان سرپرست گروه و بنابرین بهتره ازش معذرت بخواهیم. رفتند جلو و ازش معذرت خواستند و اون هم گفت نه من شرایط شما را درک می کنم و ما همه نگران هستیم و هر کسی بنحوی با نگرانی معامله میکنه. خلاصه همه آشتی کردند و بعد یکی شروع کرد هایده خوندن و بقیه دست میزدند. بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی به جایی رسیدند و پیاده شدند که اونجا یک خوابگاه بود و هر کی تختی را انتخاب کرد و بعد از اینکه همه توی جا و تختشون جا افتادند یکی شروع کرد هایده خوندن و بقیه دست میزدند. شب شد و همه خوابیدند اما وسط شب اونها را بیدار کردند و بردند جایی و گفتند همه فقط روی زمین دراز بکشید تا دستور بعدی را بهتون بدیم. همینطور که دراز کشیده بودند و منتظر بودند ببینند چه خبره یک دفعه صدای شلیک تفنگ و انفجار اومد و دیدند از همه طرف گویا زیر حمله هستند. بابک همینطور ادامه داد که همه از ترس مرده بودیم و تمام دور و برمون آتش شلیک کردن تفنگ و نور انفجار بود و صدای رد شدن گلوله از بغل و بالای سرمون به گوش میرسید و همه مونده بودیم چکار کنیم....یک دفعه محمد حرفش را قطع کرد و گفت لابد بعد یکی شروع کرد هایده خوندن و بقیه دست میزدند
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment