ترم دوم در دانشگاه شریف (راستی چنانچه خبر
نداشتید من دانشگاه شریف میرفتم) برای واحد و کلاس بر داشتن جمع شده بودیم و
مسئول اون قسمت اعلام کرد که ۲۰ تا ۲۰ تا اسمها را میخوند و اسامی خونده
شده وارد سالن میشوند و کلاس بر می دارند. ما پیش خودمون فکر کردیم خدا
کنه اسم ما را زوتدر بخونه تا کلاس های مورد نظرمون پر نشود. اگر چه خیلی
هم زود اسم ما را نخوند اما خوشبختانه کلاس هایی که می خواستم پر نشده بود
و تنها اشکال اون شب این بود که دختری در حین واحد بر داشتن تهمت انگولک
کردنش را به من زد. در هر صورت وقت باز کردن در سالن رسید و مسئول اونجا
شروع کرد اسمها را خوندن:
مسئول اونجا: علی حسینی.
بقیه دانشجویان: شیره!
مسئول اونجا: محسن هدایتی.
بقیه دانشجویان: شیره!
مسئول اونجا: ژامک زابلی.
بقیه دانشجویان: شیره!
مسئول اونجا: نهال تقی بیگلو.
بقیه دانشجویان: شیره!
مسئول اونجا: خفه شید
It had taken a couple of weeks of negotiation but Joe finally got the deal he wanted and drove out of the dealership in his brand new Explorer. His girlfriend knew his real motivation for buying a utility vehicle was because he loved to go four-wheeling on Saturdays with his friends and felt a little conspicuous when he was always doing the "riding" and never the driving. Joe arrived and ran into her house as excited as a nine-year-old boy with his first bicycle. Mary was working at her computer as Joe came up behind her, gave her a big kiss on the cheek and said, "C'mon, c'mon, let's go! Let's go for a ride." They jumped into the Explorer and headed out of town. After a few minutes, Joe pulled over to the side of the road and invited Mary to drive. She got behind the wheel and found that she really enjoyed the sensation of sitting up so high with a great view of everything ahead of her. Joe instructed, "Hang a left here" and as Mary follow...
Comments
Post a Comment