یک بار در ایران در یک خونه ۲ طبقه کسی سر توالت طبقه بالا نشسته بود و در همون موقع بیرون هم کسی داشت گلها را آب میداد. طبقه بالا همینطوری همیشه فشار آب کمتر بود و با باز بودن شلنگ بیرون دیگه خیلی ضعیفتر هم شده بود. شخصی که سر توالت بود آب را تا ته باز کرده بود (که ظاهراً باز هم خیلی فشارش را بیشتر نکرده بود) و مشغول آب ریختن و تمیز کردن بود که آب دادن گلها هم تموم شد و شلنگ بیرون را بستند. با این کار یک دفعه فشار آب داخل زیاد شد. طرف گویا خیلی محکم شلنگ سر توالت را نگرفته بود چون با زیاد شدن فشار آب درون یک دفعه شلنگ از دستش شلیک شد و مثل مار شروع کرد به خود پیچیدن و به همه جا آب ریختن. طرف سر در نیاورد چرا یک دفعه اینجوری شد اما سعی کرد شلنگ را بگیرد و آن را تحت کنترل در آورد اما شلنگ به قدری وحشیانه پیچ میزد و آب میپاشید که خیلی زود طرف بی خیال شد و برای اینکه بیشتر از این سر تا پایش خیس نشود در حالیکه داد میزد کمک از توالت دوید و اومد بیرون
It had taken a couple of weeks of negotiation but Joe finally got the deal he wanted and drove out of the dealership in his brand new Explorer. His girlfriend knew his real motivation for buying a utility vehicle was because he loved to go four-wheeling on Saturdays with his friends and felt a little conspicuous when he was always doing the "riding" and never the driving. Joe arrived and ran into her house as excited as a nine-year-old boy with his first bicycle. Mary was working at her computer as Joe came up behind her, gave her a big kiss on the cheek and said, "C'mon, c'mon, let's go! Let's go for a ride." They jumped into the Explorer and headed out of town. After a few minutes, Joe pulled over to the side of the road and invited Mary to drive. She got behind the wheel and found that she really enjoyed the sensation of sitting up so high with a great view of everything ahead of her. Joe instructed, "Hang a left here" and as Mary follow...
Comments
Post a Comment