آخرین باری که درایران برای چهارشنبه سوری بیرون آتیش درست کردم و از رویش پریدم سال ۱۳۶۸ بود که دم خونه دایی ام جمع شدیم (خیابون پاکستان که اون موقع بن بست بود). اون موقع بجز از روی آتیش پریدن، ماشینها را هم نزدیک آتیش میوردیم و از ضبط ماشین آهنگ پخش میکردیم و همه می رقصیدند. اول شب با پسر دایی ام و دوست دیگرم با رنوی من توی خیابون بالا پایین می رفتیم و خیلی تابلو بازی در میوردیم. چند ساعتی که گذشت و همه دور آتیش بودیم که یک دفعه دیدیم از انتهای بن بست خیابون یک پیکان رسید و درها که باز شد ۴ نفر ریشو پیاده شدند. همه سرشون را انداختند پایین و قدم زنان (که به چشم نیایند) سعی کردند که متفرق بشوند که یهو از طرف مقابل یک ماشین کمیته هم رسید و از ۲ طرف محاصره شدیم. همه دیگه سریع شروع کردند دویدن و فرار کردن و من و پسر دایی ام هم زود رفتیم توی خونه و از پشتبوم تماشا میکردیم که چی میشه. دیدیم یک دفعه پسری داشت میدوید و کمیته هم به او ایست میداد و همینکه برگشت ببینه طرف تفنگ دستش هست یا نه پاهایش به هم پیچ خورد و افتاد زمین و کمیته ای هم اومد بالا سرش و چند لگد زد توی شکمش و بردنش کمیته. بعدا که اومدیم پایین فهمیدیم که اون دوستمون بود و کمیته به ماشین من گیر داده بود و می خواست بدونه مال کیه و اون هم در جواب گفته بود چه فرقی میکنه ماشین کی باشه، مگه حکومت نظامیه. چند ساعتی توی کمیته نگرش داشتند و بعد ولش کردند
"My parents, brother, and I left Iran in 1980, shortly after the revolution. After a brief stay in Italy, we packed all our belongings once again and headed west to the exotic and the unknown: Vancouver. We had recently been accepted as landed immigrants, meaning Canada graciously opened its doors and we gratefully accepted; we arrived at Vancouver International Airport on my 10th birthday, three suitcases and one sewing machine in tow. After respectful but intense questioning at immigration, we were dropped off at a hotel on Robson Street, which was then still a couple years shy of becoming the fashionable tourist hub it is today. We were jetlagged, culture shocked, and hungry, so that first night, my father and brother courageously ventured out into the wild in search of provisions. I fell asleep before they returned. The next morning, I woke up at 5 a.m. and ravenously feasted on a cold Quarter Pounder with cheese and limp French fries that had been left by my beds...

Comments
Post a Comment